سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا را شناختم ، از سست شدن عزیمتها ، و گشوده شدن بسته‏ها . [نهج البلاغه]

.....
نویسنده :  زهرا

به نام خدا

سلام دیروزبا فاطمه رفتم دعای ندبه .اخه همیشه محمد با علی میره فاطمه هم با سمانه منم که همیشه با مامان بابا میرم ولی چون با ماشین میریم همش خوابم. ولی ایندفه چون سمانه نبود فاطمه منو با خودش برد . تازه فاطمه یه روبند اضافی داشت منم اونو زدم .صبح هیچکی تو خیابونا نبود. منو فاطمه یک عالمه مداحی و شعر رو قاطی پاتی میکردیم میخوندیم  .خیلی خنده دار شده بود . برگشتنا فاطمه منو برد پارک.

ظهر با اکرم رفتیم مزار شهدا  اونجا قبرارو باگلاب شستیم . بعد فاطمه همش میگفت قبر دوست منو قشنگ بشورین بعدشم روش بیشتر گلاب ریخت  فاطمه میگه  ما سربازی با هم بودیم تو جبهه هم با هم بودیم .بعد این دوستم شهید شد! وهمش برامون خاطره میگفت.اسم دوستش حسین بود.ولی الکی میگفت. خاطره هاشو تو کنگره شهدا خونده بود چون فاطمه جبهه نرفته که.

بعد رفتیم نماز جمعه  کفشای دوست فاطمه  گم شد. بعدش امدیم خونه نهار خوردیم و من مشقامو نوشتم .دیشب اکرم خونه ما موند و با فاطمه تا صبح خرخونی میکردن .من به فاطمه میگم خرخون چون خیلی بدش میاد  که بهش بگیم خرخون .

 

 این من هستم !

اینجا من روبندمو زدم!

 

این من و اکرم هستیم سر قبر دوست فاطمه !

 

اینم من و فاطمه هستیم .

 

ینم فاطمه و اکرم هستن که خرخونی میکردن!


یکشنبه 86/10/16 ساعت 12:24 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عید شما مبار ک
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
19477 :کل بازدیدها
2 :بازدید امروز
6 :بازدید دیروز
درباره خودم
.....
مدیر وبلاگ : زهرا[10]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا خانوم (@)[0]


بسم الله الرحمن الرحیم سلام این وبلاگ مال من و محمده من مدیر وبلاگ هستم فاطممون برام این وبلاگو زده (پارازیت از طرف فاطمه:از بس کچلش کردم !و جیغ وداد کردم که منم وبلاگ می خوام!)
لوگوی خودم
.....
لوگوی دوستان
لینک دوستان
نمازخانه بوستان بهاره
اشتراک
 
آرشیو
.
زمستان 1386
طراح قالب