سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ و در پى جنازه‏اى مى‏رفت ، شنید مردى مى‏خندد فرمود : ] گویا مرگ را در دنیا بر جز ما نوشته‏اند ، و گویا حق را در آن بر عهده جز ما هشته‏اند ، و گویى آنچه از مردگان مى‏بینیم مسافرانند که به زودى نزد ما باز مى‏آیند ، و آنان را در گورهاشان جاى مى‏دهیم و میراثشان را مى‏خوریم ، پندارى ما از پس آنان جاودان به سر مى‏بریم . سپس پند هر پند و پند دهنده را فراموش مى‏کنیم و نشانه قهر بلا و آفت مى‏شویم . [نهج البلاغه]

.....
نویسنده :  زهرا

سلام

دیروز توی مدرسه ی ما دوستم مریم دلش درد میکرد . وقتی رفتم خونه مامان بابا گفتن باباش شهید شده اخه میدونین باباش جانباز بوده . مامان میگفت که باباش دکتر بوده ولی اخه اون که خودش رو ویلچر بود بعد چجوری دکتر بوده؟. بعضی وقتا مریم باباشو راه میبرد. دیروز کلاس پنجمی ها  و سومی ها  و چارمی ها رفتن تشیع جنازه ی بابای مریم ،مریم یک خواهر داره کلاس پنجمه اسمش فاطمس . 

 اینم عکسیه که مامان تو مزار شهدا از من گرفت .گفت اینجا واستا یه عکس بگیرم برای تو وبلاگت!


پنج شنبه 86/11/18 ساعت 11:33 عصر
نویسنده :  زهرا

سلام

مامانم از سوئد امدن و یک عالمه برای ما سوغاتی خریدن بعدشم میگن خوب شد شماهارو اونجا نبردم. اونجا خیلی بد بودیعنی شهرش قشنگ بود ولی بعضی ادماش بی حجاب بودن ... میگفتن خیلی دلم تنگ شده بود برای ایران . بعد مامانم همش برای من اسباب بازی اورده بود و برای فاطمه و محمدمون لباس و چیزای قشنگ بعد من به مامانم گفتم منم ازینا میخوام مامانم گفت خب اسباب بازی هارو بدم به فاطمه؟ این فاطمه هرچی رو که مامان برای بقیه اورده بود تنش میکرد و میگفت مامان این به من میاد بعدشم برای خودش بر میداشت و میبرد توی اتاقش . تازه لباسای من و محمدم که براش اندازه بود برداشت ولی ما به زور  ازش پس گرفتیم .بعد محمد میگفت مامان من ازین پیچ گوشتی بازکنای برقی که برای اقاجون خریدین میخوام این لباسارو نمیخوام . ما به محمدمون  میگیم مهندس . اینم خونه یی که مامانم برام خریده با بالایی که برام خریده که مال فرشته هاس. با یک چیزای دیگه .


پنج شنبه 86/11/18 ساعت 11:22 عصر
نویسنده :  زهرا

به نام خدا

سلام دیروزبا فاطمه رفتم دعای ندبه .اخه همیشه محمد با علی میره فاطمه هم با سمانه منم که همیشه با مامان بابا میرم ولی چون با ماشین میریم همش خوابم. ولی ایندفه چون سمانه نبود فاطمه منو با خودش برد . تازه فاطمه یه روبند اضافی داشت منم اونو زدم .صبح هیچکی تو خیابونا نبود. منو فاطمه یک عالمه مداحی و شعر رو قاطی پاتی میکردیم میخوندیم  .خیلی خنده دار شده بود . برگشتنا فاطمه منو برد پارک.

ظهر با اکرم رفتیم مزار شهدا  اونجا قبرارو باگلاب شستیم . بعد فاطمه همش میگفت قبر دوست منو قشنگ بشورین بعدشم روش بیشتر گلاب ریخت  فاطمه میگه  ما سربازی با هم بودیم تو جبهه هم با هم بودیم .بعد این دوستم شهید شد! وهمش برامون خاطره میگفت.اسم دوستش حسین بود.ولی الکی میگفت. خاطره هاشو تو کنگره شهدا خونده بود چون فاطمه جبهه نرفته که.

بعد رفتیم نماز جمعه  کفشای دوست فاطمه  گم شد. بعدش امدیم خونه نهار خوردیم و من مشقامو نوشتم .دیشب اکرم خونه ما موند و با فاطمه تا صبح خرخونی میکردن .من به فاطمه میگم خرخون چون خیلی بدش میاد  که بهش بگیم خرخون .

 

 این من هستم !

اینجا من روبندمو زدم!

 

این من و اکرم هستیم سر قبر دوست فاطمه !

 

اینم من و فاطمه هستیم .

 

ینم فاطمه و اکرم هستن که خرخونی میکردن!


یکشنبه 86/10/16 ساعت 12:24 صبح
نویسنده :  زهرا

به نام خدا

سلام

امروز فاطمه برام کادو خریده که اگر یک هفته نماز بخونم بهم بده . فاطمه گفته فقط یک روز میتونم دو نمازمو نخونم اونم نماز شب و نماز صبحه ولی میتونم به جای نماز مثلا مغرب و عشام نماز صبح و نماز شب و بخونم . تازه یک برنامم نوشتیم که نمازامو اون تو علامت بزنم . از همین امروز شروع میشه تازه حسن  که گفته بود چرا سر لخت عکس گرفتی منم الان براش عکس با چادرم گرفتم .تازه فاطمه برای محمد کادو نخریده محمد باید بدون کادو نماز بخونه .

 امشب اقای خامنه ای رفتن یزد خوش به حال اونا ولی اقای خامنه ای جای ما نمیان که . اینم عکس اقای خامنه ایه توی اتاق من .من خیلی دوست دارم برم دیدن اقا ولی تا حالا نرفتم فقط وقتی رفته بویم حرم یک بار دیدمشون ولی فاطممون رفته دیدن اقا من فاطمه رو دوست ندارم که منو با خودش نبرده.

 

 

 

این برنامه نمازمه!

 

ین کادوی فاطمس که برام خریده ولی نمیذاره الان بازش کنم.


چهارشنبه 86/10/12 ساعت 9:40 عصر
نویسنده :  زهرا

به نام خدا

سلام امروز بابام یک موبایل جدید خریده و من چند تا عکس گرفتم میخوام بندازم توی وبلاگم .

مادرجانم که از سوریه امدن چند روز بعد امدن خونه ی ما من الان خیلی خوشحالم که برام عروسک اوردن تازه دیگه غذای سوخته هم نمیخورم چون فاطمه همش به ما غذای سوخته میداد.محمدمون گفته کسی عکس منو توی وبلاگ نندازه ولی من میخوام بندازم.

پی نوشت:

1. واقعاکه حالا هی بیا ابجی بزرگ کن مادری کن...ابروی ادمو پیش ملت کمو زیاد میکنه ! من کی به اینا غذای سوخته دادم ! اگر غذام سوخت براشون دوباره درست کردم ! ماااااماااان

2.از وقتی مامان رفته این زهرا خانوم ما نماز شو نمیخونه منم فعلا باهاش قهرم تا وقتی دوباره نماز نخونه دیگه براش مطلباشو تو وبلاگش نمیندازم .

 

فعلا یا حق

 

ینجا اتاقمه با گهواره عروسکم!

اینم درساست ! جاجورابیمه.

اینم عکس من  با روسری بی نظیر بوتویی!

اینم خرس شکمو و صورتیمه  که رو فرشم نشستن.

 


سه شنبه 86/10/11 ساعت 11:8 صبح
نویسنده :  زهرا

سلام

من هر شب بلند بلند دعا می خونم که فاطمه و محمد گوش کنن  فاطمه برام یک کتاب خریده منم از روش معنی دعا هارو میخونم حالام می خوام دعا بخونم.

این صفحش رو شانسی باز کردم خوندم  .  فاطمه برام نوشت.این دعا رو خیلی دوست دارم .

تو مهربان ترین بخشنده ای و بیشترین آمرزنده ای تو علیرغم دانستن نهانی ها

پرده کرامت بر عیوب و گناهان می افکنی و مجازات و تنبیه را با دست های حلم خویش به تاخیر می اندازی  پس سپاس وستایش برای توست به خاطر این حلم در پی علمت این شکیبایی بعد از داناییت. و این عفو در عین قدرتت پس این حلم توست ای خدا که به من جرات معصیت می بخشد و این خطا پوشی تست که از شرم و حیای من می کاهد و این علم به گستردگی رحمت توست و وعظمت عفو تو که ارتکاب محارم تو را میسر میکند ای بردبار بخشنده ای زنده جاودانی ای امرزنده گناهان و ای پذیرنده توبه به بندگان !

 


دوشنبه 86/10/10 ساعت 1:41 صبح
نویسنده :  زهرا

سلام من زهرا هستم .من کلاس دوم هستم و محمدمون کلاس پنجم.فاطمه به من و محمد میگه پت ومت.

 امشب حوصلم سر رفته چون مامانم نیست برای همین فاطمه برام یک وبلاگ زده که هر چی بخوام توش بنویسم .الان اون درساشو میخونه و من توی وبلاگم مینویسم .

مامانم سه هفته دیگه میاد چون کریسمس تولد دانیال خالمه مامانم رفته اونجا  منم دوست داشتم برم ولی چون مدرسه داشتم نمیتونستم با مامان برم. امشب از بس دلم تنگ شده بود گریه میکردم . بابا منو روی شونه هاش چند دور دور خونه راه برد بعدشم میخواستیم بریم از بیرون غذا بخریم فاطمه نگذاشت . میگه غذای بیرون مکروهه .راستی غذا چجوری مکروه میشه؟

 

این دانیاله خالمهاین محمدهاینم منم وقتی خیلی تپل بودم!
پنج شنبه 86/10/6 ساعت 2:48 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عید شما مبار ک
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
18839 :کل بازدیدها
1 :بازدید امروز
0 :بازدید دیروز
درباره خودم
.....
مدیر وبلاگ : زهرا[10]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا خانوم (@)[0]


بسم الله الرحمن الرحیم سلام این وبلاگ مال من و محمده من مدیر وبلاگ هستم فاطممون برام این وبلاگو زده (پارازیت از طرف فاطمه:از بس کچلش کردم !و جیغ وداد کردم که منم وبلاگ می خوام!)
لوگوی خودم
.....
لوگوی دوستان
لینک دوستان
نمازخانه بوستان بهاره
اشتراک
 
آرشیو
.
زمستان 1386
طراح قالب