به نام خدا
سلام دیروزبا فاطمه رفتم دعای ندبه .اخه همیشه محمد با علی میره فاطمه هم با سمانه منم که همیشه با مامان بابا میرم ولی چون با ماشین میریم همش خوابم. ولی ایندفه چون سمانه نبود فاطمه منو با خودش برد . تازه فاطمه یه روبند اضافی داشت منم اونو زدم .صبح هیچکی تو خیابونا نبود. منو فاطمه یک عالمه مداحی و شعر رو قاطی پاتی میکردیم میخوندیم .خیلی خنده دار شده بود . برگشتنا فاطمه منو برد پارک.
ظهر با اکرم رفتیم مزار شهدا اونجا قبرارو باگلاب شستیم . بعد فاطمه همش میگفت قبر دوست منو قشنگ بشورین بعدشم روش بیشتر گلاب ریخت فاطمه میگه ما سربازی با هم بودیم تو جبهه هم با هم بودیم .بعد این دوستم شهید شد! وهمش برامون خاطره میگفت.اسم دوستش حسین بود.ولی الکی میگفت. خاطره هاشو تو کنگره شهدا خونده بود چون فاطمه جبهه نرفته که.
بعد رفتیم نماز جمعه کفشای دوست فاطمه گم شد. بعدش امدیم خونه نهار خوردیم و من مشقامو نوشتم .دیشب اکرم خونه ما موند و با فاطمه تا صبح خرخونی میکردن .من به فاطمه میگم خرخون چون خیلی بدش میاد که بهش بگیم خرخون .